Ghazal 1759
Rumi
Oh how colorless and formless that I am
When will I see the me that I am?
Where is center in the center that I am?
In this stillness of the soul that I am?
Such limitless is the sea that I am
They are lost in the world that I am
To no profit and no loss that I am
What is likeness to this that I am?
No tongue knows of what that I am
This speaker without tongue that I am
This runner without feet that I am
Behold the veiled face that I am
What pearls, treasures, and gems that I am
When will I see the me that I am?
You said, forthbring secrets to center
Where is center in the center that I am?
When will this soul of mine be still
In this stillness of the soul that I am?
My sea has drowned within its own
Such limitless is the sea that I am
Find me not in this world or the other
They are lost in the world that I am
Severed of profit and loss, aught
To no profit and no loss that I am
I said, oh dear you are just like me, he said
What is likeness to this that I am?
I said, you are so, he said, silence—
No tongue knows of what that I am
I said, then as my tongue is of no use
This speaker without tongue that I am
I become in nothingness, as fog has no feet
This runner without feet that I am
A voice calls, why do you run? Look—
Behold the veiled face that I am
The instant I saw Shams of Tabrīzī
What pearls, treasures, and gems that I am
اه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
کو میان اندر این میان که منم
این چنین ساکن روان که منم
بوالعجب بحر بیکران که منم
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
طرفه بیسود و بیزیان که منم
عین چه بود در این عیان که منم
در زبان نامدهست آن که منم
اینت گویای بیزبان که منم
اینت بیپای پادوان که منم
در چنین ظاهر نهان که منم
نادره بحر و گنج و کان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بیکران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بیسود و بیزیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفت های خموش
در زبان نامدهست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بیزبان که منم
میشدم در فنا چو مه بیپا
اینت بیپای پادوان که منم
بانگ آمد چه میدوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم